جبرئیل با پیغمبر زمزمه میکند همه ساکت شدند، چشم به لبهای رسولِ خدا دوختند امّا چرا پیغمبر خدا اشک میریزد ... به ناگاه با صدای دلنشین نبی شوری به پا شد حسین .... حسین؟ ... حسین! ... این نام برای همه آشناست. برای همه ملائکه، برای همه انبیاء و برای همه عالمِ، این نام نامی است که همه ملائکه، همه انبیاء و همه عالم را دگرگون کرده است.
از فرشته شادی تا فرشته ماتم از آدم تا خاتم و از ذره تا عالم.
ـ دیگر کسی نمیپرسد که چرا پیغمبر اشک میریزد.
حسین یعنی واسطه احسان قدیم، حسین یعنی خون خدای کریم و حسین یعنی ذبحِ عظیم.
همه میخواهند برای او لالایی زمزمه کنند و در این بین فطرس از همه مشتاقتر، خود را به گهواره حسین نزدیک کرد.
بالهای شکسته خود را به گهواره او زد؛ غرق در راز شد.
در این میان زهرای اطهر زبون گرفته و چشم بر لبان حسین دوخته و زیر لب با خود زمزمه دارد
غریب مادر حسین...
عاشورا متولد شد
قدوم نورسیده آفتاب را ملائک بیشمار، به تبریک آمدهاند و بر بام خانه دختر خورشید، بال میافشانند. از بهشتِ دامان بتول، بهاری سرزده است و خانه علی و زهرا، امروز، خانه تمام شادیها و دستافشانیهاست.
سلام بر تو که گلویت، بوسهگاه پیامبر بود. ای خلاصه فاطمه و علی! بر ما بتاب که در تیرگی خاک، بیآفتاب یاد تو، پامال عبور روزهاییم و تنها عشق است که میتواند در تعریف تو، قد راست کند. امروز، خانه محقر علی، در آفتاب جمال تو، به مرکزیّت عالم، شناخته خواهد شد و نورِ سرگردانِ حسین که سالها پیش از خلقت آدم در افلاک غوطه میخورد، در قاب جسم خویش، حلول خواهد کرد.
عاشورا متولد شد
اتفاق کمی نیست...! بگذار تمام کائنات بدانند آغاز تو را! دو دریای آبی، به هم آمیختند و در پیوند خدایی و زبانزدشان، اقیانوسی پدید آمد که تاریخ را دیگرگونه خواهد کرد.
بیا تا از امروز، همه شمشیرها، خود را مهیا کنند! بیا تا لبها برای تشنگی، آبدیده شوند! بگذار کفر، از هماکنون، دست به کارِ تیز کردن تیغ کینه باشد و ایمان، کوه صبرش را به شانههای تو تکیه دهد!
بیا ای همبازی جبرئیل و پیمبر، که عشق تو، هول قیامت و سکرات مرگ را بر ما آسان میکند.
دریایی به نام حسین
میگویند: «پایان شب سیه سپید است» و ازاینرو، خورشید تو دوبار، متولد شد؛ یکی در خانه فاطمه و دیگربار بر نیزههای شبزدگان.
روزی که عطر تو در ایوان ملائک پیچید، ملائک، تبریکگویِ پروردگارِ تو بودند، تا ذرات جهان، به سجود درآمدند و تو را ذکر گفتند؛ «یاحسین».
خداوند، تو را آفرید تا از رعدِ گریههای شبانه علی، بارانِ رحمت خود را بر زمین ببارد و به ازای هر قطره اشک علی، دریایی به نام حسین را هدیه کند.
در دوستیِ حسین علیهالسلام
هیچ سجادهای باز نشد که نام تو را رمز عبور خود نکرد، یا حسین!
خاکِ تو، آبروی سجده من است و آب، با تولد تو، در فرهنگ لغات دلم، همخانواده حسین شد.
آنکه تو را زیارت کند، هزار هزار درجه نزد خداوند به او عطا کنند؛ چراکه باران مهرِ تو، پوسته سخت دانه دل را میشکافد.
یا حسین! از قرنهای آن سوی تقویم، وقتی نوازشِ نور تو در رگهایمان جاری میشود، چه تماشا دارد لذت گم شدن و غرق شدن در اسمت!
شفیع قیامت، حسین
حسین، تنها واژهای است که وقتی زاده شد، برخاست؛ مثل عطر، وقتی که سرِ مظروف آن را جدا میکنند و سرریز میشود.
تکرار تو بر نوارهای سبز دیوارهای هیئت، یادمان داد که تو بیش از یک نفر بودی. تو را باید آنقدر نوشت، تا محراب و جانماز و نقش اسلیمی طاقنماهای زمین، به ناتمامِی تو اقرار کنند؛ یا حسین!
و اما عباس...
وقتی فرزندان(علیهم السلام) سر در گوش یکدیگر نجوا می نمودند که پسر است؟یا دختر؟ خواهری (سلام ا... علیها) قنداقه کودک در دست بیرون آمد و پدری (علیه السلام ) گفت: که عباس هم آمد. اشک شوقمان نذر قدومش.همین! ***
درد دل:
1. عشقت به خدا می کشد مرا حسین...
2. هرگز پیمبری به مقام پیمبری .. بی اشک روضه ی تو پذیرش نمی شود.
3. «در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفتوگوی تو خیزم به جستوجوی تو باشم»
4. نمیدونم چی بگم... قرارمون دوباره کربلا.
دور باشی یا نزدیک، دیدار نزدیک است، اما من خیلی دعا کردم که به نزدیک خودش دعوتم کند. تو عالم خیال و رویا ... غسل طهارت کردم، پاک و حلال ترین لباسم رو پوشیدم. انگار کسی منتظرم هست. باید آرام و آهسته قدم بردارم که در هر قدم ذکری با ثوابی است: سبحان الله ، الحمدلله ...، اما قدم های من آرام نمی شوند. پرواز می کنند. آخه اونجا یی که می رم، قطعه ای از بهشت است. لحظه ای بزرگ منتظر مه، بزرگتر از لحظه تولدم. اومدم به قلعه (لا اله الا الله) داخل شوم و اذن دخول می خوانم :« فاذن لی یا مولای فی الدخول افضل ما اذنت لاحد من اولیاءکِ؛ مولای من! به من اجازه بده وارد شوم، همانطور که به یکی از دوستان نزدیکت اجازه می دهی و بلکه بهتر از آن!»
شک ندارم که اجازه می دهد... و حالا حتماً لحظه خوش آمد گویی است:«بسم الله و بالله و فی سبیل الله ...» سلام میدهم و شک ندارم که زود پاسخ می گوید. سرم را به نشانه احترام پایین انداخته ام و نگاهم را به نشانه شرمندگی.
«... ای خدایی که به یکتایی ات و رسالت پیامبرت اقرار دارم! بر محمد و آل پاکش درود فرست، چنان درودی که هیچ کس جز خودت نتواند بشماردش...»
«... اللهم إلیک صمدت مِن ارضی...؛ خداوندا از سرزمینم خارج شدم و به تو رو کردم، شهرها را زیر پا گذاشتم به امید رحمت تو! پس بی پناهم مکن و دست خالی برم مگردان...»
نماز زیارت رو خوندم ، برای فرج دعا کردم و بعدشم برای همه مؤمنان. حالا نوبت حرف ها و خواهش های خودمه. چی بگم حالا که میزبان مهربان، منتظر شنیدنه و چگونه بگویم؟ به زبان مادری ام حرف می زنم.
مولای عزیزم! اومدم مثل همیشه برای وعده هایی که دادی؛ اما این بار اومدم ، نه فقط برای هزار حج و هزار عمره مقبولی که هنوز هم نه استطاعت رفتنش را دارم و نه لیاقت مقبول بودنش را.
اومدم نه فقط برای اینکه به خوابم بیایی و بگویی فلان حاجت و فلان آرزویت را برآوردم.
حتی نیومدم فقط برای گرفتن بهشتی که ضمانت کرده ای یا رهایی از آتشی که خودم به پا کرده ام. برای همه اینها آمده ام اما نه فقط همین. این بار اومدم که خواهش کنم به آن وعده بزرگتر وفا کنی. غسل طهارت کردم و اومدم تا کمکم کنی « دوباره متولد شوم»، پاک و سبک شوم، مثل روزی که از مادر زاده شدم.
آقای عزیز! به دادم برس، من گناه دارم. یک بار بزرگ گناه که با رضایت شما از سنگینی اش رها خواهم شد، شما که شرطی از شروط امان الهی هستی. می ترسم که با این همه زائر شکایت ما رو نزد خدا ببری که « خدایا! همین قوم مرا غریب و مهجور نگه داشتند»
آره! غریبی اون نیست که نام و نسبت را نشناسند، این است که حقت را نشناسیم، حق «امام بودن» و اطاعت شدن را، حق « مطیع» داشتن را.
می خوام در غریبی این روزگار، با چشم های باز به دیدنت بیام که پس از تولدم در آخرت، سه بار به بازدیدم بیایی و از هول و هراس غریبی و تنهایی نجاتم بدی ... و میدونم که می آیی، آقاتر از این حرف ها هستی امام رئوف! ... از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری.
کمکم کن که پیش از مرگ بمیرم و خدا بیامرزدم، به خاطر گل روی شما...
«اللهم انی اسئلک یا الله الدائم فی مُلکه... خداوندا مجلل تر از آنی که جز از عدالت بترسیم یا جز امید فضل و احسانت را در دل بپروریم، منت بگذار و با ما به فضلت رفتار کن نه با عدالت... یا من یسمی بالغفور الرحیم ...» برگرفته از نامه جامعه نشریه جامعة الزهرا(علیها سلام)
پی نوشت:
1- شب بیست و هفتم ماه رجب شبیه که هرکس مریضش رو به نجف برسونه شفایش بدست امیرالمومنین – علی (ع) رد خور نداره آه آه آه از فراق .
2-چه حالی داره !! سحر های حرم آقا ورودی های باب الرضا ، باب الجواد ، شب های خوندن زیارت جامعه کبیره شب های کمیل شب های گریه بر اربابمون حسین (ع) و شب گریه بر خروجش از مدینه کنار غریب الغربا که فقط غریب حال غریب را میداند.
3- و کنار همه ی این احوالات ، غزلخوانی و دعای کمیل شمس المادحین حاج آقا منصور ارضی عزیز... جانم! جانانم! به به ...
گمان می کنم مراسم حاج آقای ارضی اینطور باشد" از یکشنبه هر شب تا شب مبعث - ساعت 1 نیمه شب به بعد - صحن جمهوری یا شایدم جامع رضوی.
4 - رفقایی که مشرف می شن حقیر رو از دعای خیرشون فراموش نکنن.
...کوفه یکپارچه، ضجه و صیحه میشود. گویی زلزلهای ناگهان، همه هستی همه را بر باد داده است .
آتشفشانی که از اعماق دلت، شروع به فوران کرده، مهار شدنی نیست .
شقشقهای است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمینشیند .
نه شیون و ضجههای مردم، از زن و مرد و پیر و جوان، و نه چشمهای به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههای تهدیدآمیز سربازان، هیچ کدام نمیتواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاکمه خلق پایین بیاورد. اما... اما یک چیز هست که میتواند و آن اشارات پنهانی چشم سجاد است، و آن نگاههای شکیب جوی امام زمان توست .
و تو جان و دل به فرمان این اشارات میسپاری، سکوت میکنی و آرام میگیری. اما گریه و ضجه و غلغله، لحظه به لحظه شدیدتر میشود آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیام میرود .
نگرانی و اضطراب در وجود مأموران و دژخیمان، بدل به استیصال میشود و نگاهها، دستها و گامهایشان را بی هدف به هر سو میکشاند .
راهی باید جست که آتش کلام تو، کوفه را مشتعل نکند و بنیان حکومت را به مخاطره نیفکند .
تنها راه، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت دارالاماره است .
سربازان و دژخیمان، مردم را از کاروان جدا میکنند و با هر چه در دست دارند، از نیزه و شمشیر تا شلاق و تازیانه، کاروان را به سمت دارالاماره پیش میرانند. ازدحام جمعیت، عبور کاروان را مشکل میکند، چند مأموری که پیش روی کاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانهها را میکشند و دور سر میچرخانند تا سریعتر راه را باز کنند و کاروان را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانی تازیانهها مردم را وحشتزده عقب میکشد و بر روی هم میاندازد. اما راه کاروان باز میشود .
شترها به اشاره مأموران به حرکت درمی آیند و علمها و پرچمها و نیزههای حامل سرها دوباره افراشته میشوند .
و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر میافتد که بر فراز نیزه، طلوع ... نه... غروب کرده است. خون سر، پیشانی و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهای سرخ فامش در تبانی میان تکانهای نیزه و نسیم، به دست باد افتاده است .
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین، شکافته و خون آغشته؟ !
این در قاموس عشق نمیگنجد. این را دل دریایی تو بر نمیتابد. این با دعوی دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت، سر سازگاری ندارد .
آری... اما... آرامتر زینب! تو را به خدا آرامتر .
اینسان که تو بی خویش، سر بر کجاوه میکوبی، ستونهای عرش به لرزه میافتد. تو را به خدا کمی آرامتر. رسالت کاروانی به سنگینی پیام حسین بر دوش توست .
نگاه کن! خون را نگاه کن که چگونه از لابه لای موهایت میگذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور میکند و چگونه از ستون کجاوه فرو میچکد !
مرثیهای که به همراه اشک، بی اختیار از درونت میجوشد و بر زبانت جاری میشود، آتشی تازه در خرمن نیم سوخته کاروان میاندازد .
یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادی غاله خسفه فابدی غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا(1 )
ای هلال! ای ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال، چهرهاش را خسوف گرفت و درچار غروب شد .
هرگز گمان نمیبردم ای پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب ...
چه میکنی تور را این کاروان دلشکسته، زینب!؟
دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند، اکنون رها میکنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان میفرستند .
همه اشکهایشان را که به سختی در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اکنون در بستر صورتها رها میکنند و به خاک میفرستند.
و همه زخمهای روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند، اکنون به نشتر مرثیه سوزناک تو میگشایند و خون دلشان را به آسمان میپاشند.
مردم، وحشت میکنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانی، و مأموران در میمانند که چه باید بکنند با این چهرههای پنهان و گریان، با این کجاوههای لرزان و با این صیحههای ناگهان.
سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر میسازد و آرام در گوشت زمزمه میکند: "بس است عمه جان! شما بحمدالله عالمه غیر متعلمهاید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم لدنی و تفهیم الهی پرورده است."
و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر میسپری، سکوت میکنی و آرام میگیری.
اما نه، این صحنه را دیگر نمیتوانی تحمل کنی.
زنی از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نیزه حسین، اهانت میکند، زباله میپاشد و ناسزا میگوید.
زن را میشناسی، اُم هجام از بازماندگان خبیث خوارج است.
دلت میشکند، دلت به سختی از این اهانت میشکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند میکنی و از اعماق جگر فریاد میکشی: "خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن!"
هنوز کلام تو به پایان نرسیده، ناگهان انگار زلزلهای فقط در همان خانه واقع میشود، ارکان ساختمان فرو میریزد و زن را به درون خویش میبلعد.
زن، حتی فرصت فریادی پیدا نمیکند.
خاک و غبار به هوا بلند میشود. رعب و وحشت بر همه جا سایه میافکند و بیش از آن، حیرت بر جان همگان مسلط میشود.
پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم، صاحب چنین قرب و قدرتی است؟
بی جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن میگفت؟
این زن میتواند به نفرینی، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل میکند؟ چه حکمتی در کار این خاندان هست؟!
کاروان، همه را در بهت و حیرت فرو میگذارد و به سمت دارالاماره پیش میرود. خبر به سرعت باد در کوچه پس کوچههای کوفه میپیچد.
مأموران تا خود دارالاماره جرأت نفس کشیدن پیدا نمیکنند.
کاروان به آستانه دارالاماره میرسد.
و ...
چه شهر غریبی است کوفه!
پی نوشت:
1. آفتاب در حجاب... احساس را با اندوهی همراه میکند که در سینه عرش نشسته و به اشارهای بغض میشکند و از محنتی عظیم روایت میکند، محنت حضرت زینب (سلام الله علیها) ، این سرسلسله پیام آوران صبر و استقامت و این اسطوره همیشه جاوید عشق و محبت. نویسنده(سید مهدی شجاعی)، عاشقانه از کودکیهای دختر امام علی (علیه السلام) میگوید و با گریزهای سرشار از ذوق، باز از کربلا و تنهاییهای همه دل زینب(سلام الله علیها) ؛ حسین(علیه السلام) سخن میراند. این نوشتار برگی از سترگ غمنامه زینب است. «زینب(سلام الله علیها)! این هم حسین(علیه السلام). دستش را بگیر و از اسب پیادهاش کن، چه لذتی دارد گرفتن دست حسین(علیه السلام) ، فشردن دست حسین(علیه السلام) و بوسیدن دست حسین(علیه السلام) و چه عالمی دارد تکیه کردن دست حسین(علیه السلام) بر دست تو.» 2. به رفقایی که مطلب رو خوندن عرض می کنم " حتماً کتاب آفتاب در حجاب رو بخرید و بخونید " اگر خوندید و خوشتون نیومد ، حقیر در خدمتم!! 3. راستی الحمدلله امسال هم مراسم اعتکاف تو مسجدمون برگزار شد، یک سری از رفقامون هم معتکف شدن، به ما که معتکف نشدیم خیلی حال داد تا برسه به بروبچه های سیم وصل! مخصوصاً داش حسین عزیز که چراغ خاموش معتکف شد. 4. قرارمون کربلا.
... در خاتمه این روایت جانسوز، آفتاب در کنار قبر پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلم) پهلو میگیرد و عاشقانه از اندوه خویش لب میگشاید که: « تعبیر شد خواب کودکیهای من پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلم)! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها ماندهام ...»
از علی گفتن،نه در توان محدود ذهن های ماست که راهی به افلاک عظمت او نداریم و نه حتی در قدرت واژه ها که جرعه هایی از اقیانوس وجود او را به سطر آورند ، ولی به رسم ادب ، به آز ثواب و به قصد خوشه چینی از خرمن بی کرانه وجودش، ظرف کوچک ادراکمان را زیر باران عظمت او گرفته ایم. این ترجیع بند ناچیز از رحمان نوازنی به این نیت گذاشته شده است.
تا زمین قدم برداشت آسمان نوشت علی
آسمان که برپا شد کهکشان نوشت علی
کهکشان که برپا شد یک جهان نوشت علی
این جهان که معنا شد بیکران نوشت علی
بیکرانه ها پر شد لامکان نوشت علی
با هر آنچه که می شد با همان نوشت علی
با قلم نوشت علی با زبان نوشت علی
و سپس هر آنچه داشت در توان نوشت علی
روی صورت انسان روی جان نوشت علی
با غبار او روی چشممان نوشت علی
آنقدر نوشت از او تا جهان پر از او شد
تا که دست حق رو شد ذکرعاشقان هو شد
***
پس دو مرتبه روی صورتم نوشت علی
دوست داشت پس روی قسمتم نوشت علی
در رگم که جاری شد غیرتم نوشت علی
پا شدم زمین خوردم همتم نوشت علی
تا کمی ضعیف شدم قوتم نوشت علی
آمدم ذلیل شوم عزتم نوشت علی
پس خدا خودش روی قیمتم نوشت علی
روی بیرق سبز هیئتم نوشت علی
آنقدر نوشت علی روی سرنوشت من
تا فقط علی باشد خانه ی بهشت من
***
روز اول خلقت با علی حساب شدم
در قنوت او بودم تا که مستجاب شدم
زیر پای او ماندم تا غبار ناب شدم
بر سرم چنان تابید تا که آفتاب شدم
آنقدر که او تابید از خجالت آب شدم
در غدیر چشمانش من هم انتخاب شدم
آنقدر نگاهم کرد تا که من خراب شدم
زیر جوشش چشمش ماندم و شراب شدم
می شدم پیاله شدم مست بوتراب شدم
هی علی علی گفتم در علی مذاب شدم
می نویسم از عشقم می نویسم از دردم
غیر دور چشمانش هیچ جا نمیگردم
***
توی محفل ذکرش در ناب می ریزند
پای هر علی گفتن هی ثواب می ریزند
روی ما فرشته ها هی شراب می ریزند
توی جام خالی ما هی شراب می ریزند
روی چشممان خاک بوتراب می ریزند
در شب سیاه ما آفتاب می ریزند
روی ما دعاهای مستجاب می ریزند
در حساب فردامان بی حساب می ریزند
کبریا که می بخشد این همه به عشق او
چون علی به ما آموخت لااله الاهو.....
همین!...
میلاد با سعادت " همه کاره ی خدا " حضرت علی مرتضی(ع) برمحضر مبارک امام زمان(عج) و نائب بر حقش امام خامنه ای (مدظله العالی) مبارک.
* عبارت " همه کاره ی خدا " تعبیر داش حسین عزیزه که نجف خیلی با این عبارت عشق بازی کردیم.
می خواهم از این همه هیاهو دل بکنم " دل بکنم از این همه دود و سرب و شلوغی و آدم های رنگارنگ . دل بکنم از پیاده روهای شلوغی که هیچ گاه مقصدشان را پیدا نمی کنند " این همه مغازه ای که هر روز رنگ عوض می کنند ، این همه پنجره های کهنسال که از باز و بسته شدن های مکرر خسته شده اند. می خواهم چند روز خودم باشم " همان خود پاکیزه کودکی ، همان پرهیزکار دیروزهای دور. می خواهم ...
وقتی اومدم بیرون آسفالت خیابون دیدم ...لذتی بردم و دست مریزادی هم
به جناب آقای قالیباف که آنقدر به فکر شهروندان هستند....!!!! گفتم.
آسفالت یه دست ، انگار حرکت ماشین ها هم یه جوری روون شده بود...
البته آسفالت قبلی خراب نبود فقط یه کم رنگ ورو نداشتو یه کم ناصافی
که زیاد محسوس نبود... اما یک روز بعد..فقط یک روز...
اخوان زحمت کش اداره آب وفاضلاب مشغول کندن همون آسفالتی بودن
که فقط یه روز از عمرش میگذشت...انگار نه انگار که این آسفالت جدیده...
بماند که بیت المال و همین طوری حرووم میکنن...روزهای بعدتر هم
ادارات دیگه... اصلا نمیدونم بعضیاشون با زیر زمین چه کار دارند..؟؟!!
بهرحال همه هوس کندن این آسفالتو داشتن...حالا یا شهرداری باید با اونا
هاهنگ میکرد یا این ادارات با شهرداری ! این هم بماند... بعد از اینکه کارشون
تموم میشد ...یه کم آسفالت میووردن میریختن...یه جا زیاد یه جا کم...شده بود
وصله وصله...دیگه از اون آسفالت یه دست خبری نبود...دیگه تو اون صافی یه
دستی این وصله ها یه جورایی زشت کرده بود خیابون...قربون همون آسفالت قدیمی....
ثبت نام اعتکاف هم کم کم داره شروع میشه...
نقل دل ما اعتکاف و نقل همین آسفالته....
خودمون و روحمون ودلمون بر میداریم میبریم پیش خدا...تو خونش...میبریم تا
صاف بشیم ویه دست...قول میدیم...تمام ناصافیا رو برطرف میکنی...تازه متولد
میشی...با یه دل صاف از مسجد میای بیرون..
اما شاید به یه روز هم نکشه...خواسته یا ناخواسته....دوباره عجب میاد سراغت...
دورغ میگی..غیبت میکنی...و هزارتا صغیره وکبیره...وقتی یادت میاد که به خدا
قول دادی توبه میکنی....مثل آسفالت خیابون وصله وصله میشه...وقت دل صاف شد
این ناصافیا بدجوری خودشون نشون میدن و تو ذوق میزنن....
گفتم : اگه قراره برم و نتونم خودمو نگه دارم...بهتر نرفتن ...دیگه شرمنده خدا که نمیشم...
هی قول بدم هی زیرش بزنم...سه روز برم التماس....به رحمانیتش ببخشدم...اما من باز..
اما خوبه قبل اعتکاف آدم سنگاشو با خودش وا بکنه....بعد دید اگه میتونه بره....
حالا گیج موندم نمیدونم امسال برم اعتکاف یا نه....!!!!
پی نوشت ....:
ـــ به نظر چند سال اخیر نفس اعتکاف فراموش شده...بیشتر از همه به مکانی برای تفریح و خوشو بش و با کم یا زیاد غیبت این حرفا....واقعا به نظر حیف میاد بهترین لحظاتی که باید خودت باشی و خدا ....جای دیگری باشد....
ـــ دوستی اس ام اس یا پیامک داده که ، بیا بریم آن مسجد همه هستیم خوش میگذره...خنده ام گرفت...جواب دادم یقین داری، داری میری اعتکاف...
ـــ دو سه سالی هست مسجد ما هم برای اعتکاف ( البته فقط برای بر و بچه های خودمون ) ثبت نام می کنن، ولی فکر می کنم امسال بدلایلی مراسم معنوی اعتکاف تعطیله.! ولی خدا کنه برگزار بشه به ماهم یه صدقه بدن.
ـــ اگه رفتید اعتکاف از ما به شما نصیحت...هر گونه تکنولوژی(موبایل و....) را آنجا فراموش کنید...
ـــ خود باشیم.... حداقل توی این سه روز .
-راستی ! چه حالی میداد اگر این ایام کربلا بودیم.